مجبوریم که باشیم و این اجبار بد هم نیست؛ ما فقط در بودن مجبوریم، چگونه بودن ما تابلویی‌ست بر دیوار روزگار؛ و قلمی که میان دستان ماست وظیفه‌اش نقاشی‌ست.

روزگار گاهی مساعد است اما زمانه عوض می شود؛ زندگی همانجور که دامنه‌های سرسبز خودرا در اختیارت می‌گذارد، دره‌های خطرناکی هم پیش پایت می‌گذارد؛ برای هلاکت کافی‌ست فکر کنی همه‌جا دشت است، همه‌جا سر سبز است و ناگاه خودت را می بینی که در نشیب دره‌ای غلت می‌زنی.

زمانه گاه مرکب است و گاهی مانع؛ و تو باید این را بفهمی؛ زمانه‌ات را بفهم تا اگر مرکبی‌ست برای تو بر آن سواری کنی و اگر مانعی‌ست پیش پایت از آن بگذری.

آیا زمانه مقابل ما ایستاده و قصد هلاکت مارا دارد؟ همه‌چیز وابسته به ماست؛ یک بلا، یک آزمایش، یک موقعیت حساس، یک توطئه، یک خیانت، یک اشتباه اتفاقی ویا یک لغزش؛ این‌ها همانقدر که توان شکستن تو را دارند می توانند پرشگاهی باشند برای پرواز.

باید زمانه را شناخت. تله‌هایش، نیرنگ‌هایش، امکان‌هایش، دستگیره‌هایش. زمانه‌ات چگونه است؟ دوستت یا دشمنت؟ زمانه همیشه خطرناک است، منگ است، مست است، مگر اینکه صاحبش را بیابد. به زمانه حساس باش؛ همیشه مغازه‌های شلوغ‌تر بهترین غذاها را ندارند؛ همیشه راه‌های شلوغ کوتاه‌ترین مسیرها نیستند؛ همیشه سریع‌ترین جواب‌ها بهترین پاسخ نیستند.

پس با زمانه راحت نباش که دوست تو نیست؛ برای ورود به عرصه‌اش فکر کن، صبر کن، حواست را به همه‌چیز جمع کن. نگاهت را از مردم بگیر؛ روزگار تا به بلوغ نرسد طفلی‌ست بازی پرست. بازیچه‌اش هم مردم اند. مراقب باش که تو در دام نیفتی. در تمامی انتخاب‌ها، تو باید کسی باشی که تصمیم می‌گیرد؛ آینده‌ی تورا و سرنوشت جاوید تورا تصمیم‌ها رقم می‌زند؛ زمانه‌ی مکار وکیل خوبی نیست تا به جای تو، آینده‌ات را انتخاب کند.

می‌دانم که زمانه همیشه این‌چنین نمی‌ماند، اما چاره چیست؟ زمانه‌ی ما همینقدر خطرناک است. پس حواست جمع. فقط قدمی را بردار که حتما تورا پیش می‌برد.

 

دسته‌ها: روزنوشت

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder